رمان(عشق یا رفاقت؟🔗
P:6
سلام من اومدم😅برو ادامه و لذت ببر🥳🤍
حمایت یادت نره❤️
فردا صبح :
تهیونگ : بیدار شدم و آماده شدم برای امروز ظهر .
یه قهوه داغ برای خودم ریختم و داشتم میخوردم که گوشی ام زنگ خورد .
کوکی بود :
سلام تهیونگ ؛
تهیونگ:
سلام .
کوکی : یکی از بهترین رستوران های سئول رو انتخاب کردم و میز VIP رو رزرو کردم ایاین آدرس رستورا هست برای هانا بفرست تا بیاد .
تهیونگ : خیلی ممنونم ازت کوکی حتما ❤️
آدرس را برای هانا پیامک کردم . راه افتادم .
هانا : داشتم آماده میشدم که تهیونگ یه آدرس
واسم فرستاد . منم به اون آدرس رفتم .
وای خدا چه رستوان بزرگ و شیک ای بود 🫨
وقتی وارد شدم صدای ملایم موسیقی به قلبم آرامش میداد خیلی فضای خوبی بود🤤
اگر همین چند وقت پیش خدا هم به زمین می آمد و میگفت که قرار است در آینده با بی تی اس ناهار بخورم باور نمی کردم 😐😔 خیلی خوشحالم🥺
تهیونگ : از راه دور هانا را دیدم که دنبال ما میگشت اون رو صدا کردم و ما را پیدا کرد .
هانا : سل.. سلا... سلام !
تهیونگ : سلام خوش آمدی ! بشین .
کوکی : خوش آمدی هانا ما تو رو اینجا دعوت کردیم چون تهیونگ دوست داشت راجب تو بیشتر بدونه!
هانا : حتما ... یعنی چی راجب من بدونید .
تهیونگ : به حرف های اینا گوش نده اینا فقط تو رو گیج
میکنند 😅 منظور کوکی این هست که به نظرم خیلی عجیبی ؟
هانا : من عجیبم؟
تهیونگ : تو به چشم من متفاوت اومدی
هیچ کس بی دلیل به چشم من متفاوت نمی آید
دوست دارم بیشتر از تو بدونم لطفا از خودت به من بگو.
هانا : اگر بخواهم باهاتون رو راست باشم ۱۳ سال است که آرمی هستم پدر و مادر من خیلی ثروت مند بودند .
زندگی ما عالی و شیرین بود تا اینکه یه روز اونا تصادف کردنند 🤕 هر دوتا شون رو از دست دادم .
همکار پدر تمام پول و مال ما را بالا کشید و ما رو برشکست کرد من ۱۰ سالم بود که یتیم شدم .
از ۱۰ سالگی کار کردم و هر پولی که در می آوردم مقداری از اون رو پس انداز میکردم و میگفتم برای روزی که بتونم به کره سفر کنم و شما ها رو ببینم .
زمان گذشت و من تلاش هامو بیشتر کردم تا اینکه تونستم پولی را که لازم داشتم رو جمع کنم و به اینجا سفر کنم . وای اگه بدونید که چقدر خوشحال بودم . بعد از مرگ والدینم دیگه نتونستم بخندم ولی با دیدن شما خندیدن کافی نبود حتی اشک ذوق هم برای دیدن شما کافی نبود .
من در زندگی خیلی زجر کشیدم . فکر کنم برای همین است که متفاوت به نظر میام😕😓
تهیونگ : یعنی ... یعنی تو از ۱۰ سالگی پول جمع میکردی به بیای کره ما رو ببینی ؟
هانا : آره ایم تنها آرزوی من بود بعضی وقت ها شب ها گشنه میخوابیدم ولی از پول هام حرج نمی کردم چون هدفی داشتم و حالا به هدف ام رسیدم . 😥❤️
تهیونگ :( با صدای بغض آلود)متاسفم هانا .متاسفم .
جیمین : هی بچه ها بیخیال گذشته ها گذشته مهم اینه که الان همه اینجا دور هم جمع شدیم بیایین بخندیم و از این لحظات لذت ببریم .
(یه نکته بچه ها چون که هانا ایرانی هست و کره ای نمی تونه حرف بزنه همه اعضا همه جا باهاش اینگلیسی حرف میزنن)
جین : جیمین راست میگه ول کنید هانا تو از کجا اینگلیسی یاد گرفتی ؟
هانا : از وقتی ۵ سالم بود پدرم برای من معلم خصوصی زبان میگرفت من ۵ سال زبان کار کردم و اینگلیسی خیلی خوبه داشتم تا اینکه پدرم مرد😓
یونگی : خیله خوب وقت اش هست که ناهار بخوریم بفرمایید 🍕🌭🥪🌯🫔🥙
۲ ساعت بعد :
تهیونگ : بچه ها تا الان دلم برای هانا میسوخت اما آلان دیگه خیلی بیشتر میسوزه!
جیمین: اگه حرف هاش راست باشه منم دلم براش میسوزه .
هوبی : بیچاره اصلا امروز بهش خوش نگذشته و فقط گریه کرد .
تهیونگ : یه فکری دارم .......
پایان خداحافظ ❤️
ممنون میشم حمایت کنی💚