تصویر هدر بخش پست‌ها

🤍WHITE UP🤍

🤍WELCOME To 🤍WHITE UP

رمان (( دروغ : پشت جنایت)) [ P⁹ ]

رمان (( دروغ : پشت جنایت)) [ P⁹ ]

| *ꪗꪖડꪀꪖ*

سلام من اومدم با پارت 9🥰

امیدوارم لذت ببری لایک یادت نره💜🎀

مرینت " در سلول بودم ساعت ۵ صبح بود داشتم به آینده فکر میکردم که یه هو چیزی حس کردم .
😃باورم نمی شد بچه ام بود برای اولین بار در شکمم حسش کردم اون تکون خورد 🥰
اون تنها همدم من در سلول بود .
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با بچه ام حرف زدم کلی باهاش درد و دل کردم ‌.
بعد از تمام شدن حرف هام جوری خالی شده بودم که انگار با یه مشاور صحبت کردم.😊
اون به همه ی حرف های من توجه می‌کرد.

اینقدر خوش حال بودم که نفهمیدم چی شد که خوابم برد .
/////////////////////////////////////////////////////////
بیدار شدم ساعت ۱۱ بود .
خیلی گشنه بودم .
ای وای صبحانه ساعت ۹ صبحانه داده می‌شد.
سریع بلند شدم و در سلول رو به صدا در آوردم و داد زدم : نگهبان... نگهبان....

نگهبان : چیه چی میخوای ؟
مرینت :  چرا برای صبحانه بیدارم نکردید ؟
نگهبان : (با خنده) خانم ما هرچی صداتون کردیم بیدار نشدین .
مرینت : ای وای من خیلی گشنه امه الان میتونم صبحانه بخورم؟
نگهبان : هر کسی در صبحانه سهم داره شما که نیومدید سهم تون خورده شده .
مرینت : یعنی چی ؟
من گشنه امه ...... من باردارم نمی تونم چیزی نخورم از دیشب ساعت ۶ چیزی نخوردم .....
نگهبان : این دیگه به من مربوط نیست خانم.
مرینت : داشتم با نگهبان بحث میکردم که یه هو......

کارآگاه کوان : نگهبان زندانی ۴۱۷ میخواد تو رو ببینه ...
مرینت : تا صدای کارآگاه کوان رو شنیدم سریع صداش کردم.....

کارآگاه کوان : صدای خانم کوفین از سلول بلند شد که داشت من رو صدا می‌کرد رفتم به سمت سلول و گفتم چی شده خانم کوفین ؟

مرینت : کارآگاه من برای صبحانه خواب موندم الان خیلی خیلی گشنه هستم من سهم غذام رو میخوام من باردارم باید به بچه ام غذا بدم..

کارآگاه کوان:  در سلول رو باز کردم و خانم کوفین رو آوردم بیرون و اون رو به دفترم بردم.
مرینت : وارد دفتر کارآگاه کوان شدم و روی صندلی نشستم .

کارآگاه کوان: از دفترم اومدم بیرون میدونستم دیگه غذایی نمونده برای همین رفتم بیرون و خودم غذا خریدم .

نیم ساعت بعد :

مرینت"
کارآگاه کوان وارد دفتر شد میخواستم کلی سرش غر بزنم که چرا من رو نیم ساعت اینجا تنها گذاشته که دیدم توی دستشون یه پلاستیک هست که توش غذا بود . اون لحظه بود که فهمیدم کارآگاه بخاطر من رفته و غذا خریده😔
کارآگاه کوان : وارد دفتر شدم و غذا رو به مرینت دادم بیچاره کلی تشکر کرد و خجالت زده شده بود .
مرینت : بعد از تشکر کردن نشستم و شروع کردم به خوردن غذا داشتم غذا میخوردم که

کاراگاه  کوان گفت :  خانم کوفین امروز باید به زندان موقت برید .

مرینت : چشم هام چهارتا شد امروز ..... زندان موقت...... باید برم‌.....😨 
با تعجب گفتم " امروز ؟
کارآگاه کوان " بله.
مرینت " کارآگاه یعنی دیگه شما رو نمی بینم شما تنها کسی بودید که در اینجا حرف من رو باور کرد و همیشه پشتم بودید و بهم محبت کردید!
کارآگاه کوان :  متاسفانه نه اما بعد از اینکه بچه رو به بهزیستی دادید دوباره به اینجا بر می‌گردید .

مرینت : ساعت چند ؟

کارآگاه کوان : ساعت ۶

مرینت " صبحانه را که خوردم دوباره از کارآگاه تشکر کردم و رفتم به سلول .

امروز آدرین ساعت ۷ قرار بود بیاد ملاقاتم اما .... من که دیگه اینجا نبودم .... باید بهش میگفتم اما چطوری ؟

یه هو یادم آمد .
وقتی وارد زندان میشی یه کارت 🎫  بهت میدن که میتونی به بستگان زنگ بزنی .

رفتم و توی وسیله هام گشتم و کارت رو پیدا کردم . با خودم گفتم وقت ناهار میرم و به آدرین زنگ میزنم آخه آدرین قبلا شماره شو بهم داده بود .

۳ ساعت بعد : وقت ناهار بود از سلول خارج شدم و رفتم ناهار خوردم .
موقعه برگشت به سلول به باجه تلفن زندان رفتم و کارت کشیدم و به آدرین زنگ زدم .

یه آدرین گفتم که امروز قراره برم زندان موقت و دیگه اینجا نیستم ...... پس اگه خواست بیاد ملاقاتم باید بیاد زندان موقت .

اونم قبول کرد .

بعد از اینکه با آدرین صحبت کردم رفتم به سمت سلول و شروع کردم به جمع کردن وسایلم تا وقتی میخوام از اینجا برم آماده باشم🛍........
___________________________

خب بچه ها چطور بود؟🙂
این قسمت رو براتون طولانی نوشتم😎
امیدوارم لذت برده باشی🥺
منتظر پارت 10 باش✨️
مرسی که قلب پایین رو قرمز میکنی🍓🥰